سیب کوچولو و هویج کوچولو

خدایا ما رو از هم جدا نکن...

سیب کوچولو و هویج کوچولو

خدایا ما رو از هم جدا نکن...

زندگانی سیبی است...

اگه یه سیب بیفته روی سرت، چه کار می کنی؟

یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه مرد، و آن مرد جاذبه زمین را کشف کرد.

یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه مرد، و آن مرد فکر کرد که چقدر بدشانس است و آن جا را برای همیشه ترک کرد.

یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه مرد، و آن مرد آن سیب را نقاشی کرد.

یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه مرد، و آن مرد مرد.

یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه مرد، و آن مرد سیب را با لذت خورد.

یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه مرد، و آن مرد توشه ای از علم سیب بر ذهن گذاشت و عصاره ای شفابخش ساخت برای اثبات توانگری خویش در آن چه مردم معجزه ی طب می نامیدند.

یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه مرد، و آن مرد گفت: این سیب توطئه خصمانه دشمنان من است و رفت تا انتقام بگیرد.

یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه مرد، و آن مرد با تنها رمقی که از فرط گرسنگی در دستانش جاری بود، سیب را در جیب نهاد برای روز مبادا!

یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه مرد، و آن مرد سفری کرد به دل ذرات نهان سیب تا فلسفه ی جهان را در آگاهی از پیوند ذرات آن بیابد.

یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه مرد، و آن مرد رفت تا سخاوت درخت را با دوستانش تقسیم کند.

یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه مرد، و آن مرد گفت: من هم مثل تو از ریشه و خانواده ام وامانده ام و آن یگانه سیب، همدم یک عصرگاه آن مرد تنها شد.

یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه مرد، و آن مرد سیب را خاک کرد تا نگاه بدبینانه دیگران طراوت سیب را پژمرده نکند.

یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه مرد، و او اندیشید که چه دنیای کینه توزی که حتی درخت را به جنگ با آدمی برمی انگیزد و آن درخت را قطع کرد.

یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه مرد، و آن مرد شعری درباره یک سیب نوشت: زندگی یک سیب است، گاز باید زد با پوست...

تولد سیب...

امروز ۱۶ آبان تولد سیب کوچولو بود. واسه هویجش یه روز پاک و یه جورایی مقدس. چون به نظر اون این سیب رو خدا واسه این هویج آفریده.

یه چیز جالب براتون بگم. روز تولد سیب با روز تولد هویج یکیه. امسال شد ۴شنبه.

شما نمیتونین همین نتیجه رو که من گرفتم بگیرید؟

به هر حال اومدم اینجا بگم که همتون واسه تولد سیب کوچولو ( که داره یواش یواش بزرگ میشه) دعوتید. نیمخواد زحمت کادو بکشید. فقط تو نظراتون بهش تبریک بگین.

پس همه با هم بگیم:

تولدت مبارک...

***

دختر ِ ماه  ِ آبان ، غزل تر از ترانه
وسوسه ی  یه
"سیبی" ، شیرین و عاشقانه
لبات ِ انار ِ بوسه ، چشات یه کهشکونه
مخمل ِ ناز ِ دستات ، ململ ِ آسمونه
طعم ِ قشنگ ِ بوسه ، عطر ِ نجیب ِ آغوش
منو دوباره حس کن ، نذار بشم فراموش
گیراتره نگاهت  ، از پونه های وحشی
جسارت ِ چشامُ ، می خوام بهم ببخشی
دختر ِ ماه  ِ آبان ،  یه بوسه مهمونم کن
فقط تو با یه چشمک ، ستاره بارونم کن
بذار که قطره قطره ، سر بکشم  لباتُ
این شبا بی ستاره ست ، ازم نگیر چشاتُ
شیطون و پر هیاهو ، چشات چشای آهو
پیش تو کم میارم ، پری شهر جادو
می خوای نشون بدی که ، سردی و سخت و لجباز
با همه ی غرورت ، من که دوست دارم باز
فقط میخوام که یکبار ، باور کنی دلم رُ
آخه من از تو دارم ، خوابای خوشگلم رُ
دختر ِ ماه  ِ آبان ، قشنگ روزگاری
تو دست ِ زرد ِ پاییز ،  جوونه ی بهاری

***

نیک پیک سیبی...

سیب و هویج کنار هم تو ماشین هویجیشون نشستن و دارن میرن گردش...

هویج خان رانندگی میکنه و سیب کوچولو هم کنارش نشسته و نگاش میکنه...

-         هویجم...

-         جونم؟

-         کجا داریم میریم؟

-         کجا دوست داری بریم؟

-         هر جا تو بگی!

-         پارک چیتگر خوبه؟؟؟

-         عالیههههههههههههههههههه

مقصد مشخص شد و به سمت پارک حرکت کردن...

-         سیب کوچولو جونم...

-         بهله؟

-         چرا حرف نمیزنی؟؟؟ چرا امروز انقدر ساکتی؟

-         خوب... یه کم یواش تر برو تا من بتونم حرف بزنم...وقتی تند رانندگی میکنی من میترسم و حرفم نمیاد...

-         پس واسه همینه ساکتی؟؟؟ میگم از سیب من بعیده... بفرما اینم یواش...

-         آفرین همینطوری برو

-         چشم. زود تر میگفتی...خوب تعریف کن برام!

-         آخیش... خوب از کجاش بگم؟ آهان... امروز که نبودی دلم برات تنگ شد... بعد رفتم گلارو آب دادم...بعد غذا رو آماده کردم... قاصدک اومد... زیاد حرف میزد منم از سر وازش کردم...

-         اومد سراغم... میدونم... تو نسخه پیچ خودمی...همرو میپیچونی!!!! خوب...دیگه؟؟؟

-         دیگه اینکه... خونه رو تمیز کردم... یکم خوابیدم... چایی خوردم... چشممو خاروندم...ناخن انگشت شست پام و گرفتم.......

-         او وه ه ه ه ه ه ..... بسه بسه خانومی... اگه همینطور ادامه بدی، داره کار به جاهای باریک میرسه...

-         خودت گفتی همشو بگو... تازه بازم هست... موهامو شونه کردم... یه آشغال افتاده بود رو زمین ورداشتم... دگمه لباسم شل شده بود،دوختم... اواااااااااااااا چرا باز داری تند میری؟؟؟ نرو میترسم....

-         هی هی هی ... آخه تنها راه ساکت کردنت انگار همینه...

-         خیلی بدجنسی...

-         خودتی!

-         خودتی!

-         خودتی!

-         خودتی!

-         ......................

به پارک رسیدن و یه گوشه پارک کردن... هویج کوچولو پیاده شد و درو واسه سیبش واز کرد.

-         بفرمایین پایین خانوم سیبم...

-         مرسی... من تا یه جای خوب پیدا کنم ، تو بقیه وسایل و بیار...

-         جدی؟ خسته نشی یه وقت خانومم...

-         نه نمیشم! بیار!

-         اطاعت میشه!

سیب کوچولو یه جای خلوت پیدا میکنه و میره کمک هویجش تا وسایل و بیارن

-         چی شد اومدی؟

-         دلم نیومد... از بس که مهربونم...

-         ای بابا! روتو برم.... قربونت برم من...

-         خودم قربونت میرم! همینجا بنداز تا بشینیم... چایی که میخوری؟؟؟

-         معلومه که میخورم...

-         خوبه...پس تا آماده بشه...بزار بقیه کارایی که امروز کردم و برات تعریف کنم... آره میگفتم...کاشی سوم از سمت راست آشپزخونمون لک شده بود...پاکش کردم... نوک جوراب.........ااااااااااااااااااااا هویج.... کجا در رفتی؟؟؟ وایسا....فرار نکن....بیا چایی ریختم.......هویجججججججججججججججج.....

-         نمیخورم....نمیخوام....نگووووووووووو....................

-         دیگه زیاد نمونده... الان تموم میشه.... باید گوش کنی....

دنبال هم دویدن کار همیشگی سیب و هویجه... تو پارکم که یه صفای دیگه داره...

 

روز قشنگی بود... سیب و هویج کنار هم همیشه شاد و خوشبختن... اینو هر دوشون خوب میدونن و قدر تک تک لحظه های با هم بودن و میدونن!

 

هویجم... حتی یک ثانیه هم با تو بودن واسم غنیمته و به خاطرش حاضرم ساعت ها انتظار بکشم و خدا رو شکر کنم... قلبم و سپردم به تو... امانت دار خوبی باش!

همیشه دوستت دارم و لحظه های با تو بودن و فراموش نمیکنم...