سیب کوچولو و هویج کوچولو

خدایا ما رو از هم جدا نکن...

سیب کوچولو و هویج کوچولو

خدایا ما رو از هم جدا نکن...

پرواز نیلوفری...

سیب کوچولو توی باغ ،زیر درخت نشسته بود و به کبوترا نگاه می کرد.

پیش خودش فکر کرد :

چه خوب میشد اگه ما هم مثل کبوترا پرواز میکردیم . اونوقت بدون هیچ مشکلی ، هر جا که می خواستی می رفتی. پیش هر کسی که دوسش داری ، هر جا که دلت میخواد. چه خوب میشد...

از جاش بلند شد ، رفت روی تپه ای که کبوترا داشتن دونه میخوردن.

چشماشو بست

یه نفس عمیق کشید

دستاشو خیلی آروم وا کرد

یهو یه نسیم خنک وزیدن گرفت. سیب احساس کرد یه کم سبک شده ، دوباره نفس عمیق کشید . انگار نسیم داشت اونو از روی زمین بلند می کرد و با خودش به آسمونا می برد.

سیب از ترسش چشماشو وا نمی کرد. میترسید وا کنه و هنوز روی زمین باشه . این پرواز اگه رویا هم باشه ،‌قشنگه.

با نسیم تکون می خوردو دستاشو واز و بسته میکرد.

توی فکرش خودشو توی آسمونا میدید که بین ابرا داره پرواز میکنه . قاصدک و دید که بهش نزدیک می شه.

- سلام قاصدک ، تو ام اینجایی ؟

- سلام سیب کوچولو ، اومدی این بالا چی کار؟

- میخوام یه جایی برم ، اما نمیدونم از کدوم طرفه؟

- میدونم کجا میخوای بری. دنبالم بیا...

سیب دنبال قاصدک رفت و رفت و رفت تا  یهو خودشو دم خونه هویج کوچولو دید . خیلی یواش اومد پایین و نزدیک شد.

هویج کوچولو مشغول راز و نیاز با خدای خودش بود . سیب دلش نیومد خلوتشو بهم بزنه . یه گوشه وایسادو نگاش کرد . همیشه از دیدن کارای هویج لذت می برد . مخصوصا وقتایی که هویجش مشغول راز و نیازه . سیب دوست داره ساعتها بشینه و فقط نگاه کنه و گاهی هم یه قطره اشک چشماشو تر کنه. سیب توی دنیای خودش بود که یهو هویج و روبروش دید.

جفتشون به هم لبخند زدند...

- چه جوری اومدی اینجا ؟ کی اومدی ؟

- کییشو نمیدونم اما اینو میدونم که با یه پرواز نیلوفری اومدم. یه پرواز رویایی . فکرشم نمیتونی بکنی. تازه قاصدک منو آورده . دلم برات تنگ شده بود...

- عجب . خیلی جالبه ...

- چی؟؟؟

- منم دلم تنگ شده بود برات. الان داشتم از خدا میخواستم یه کاری کنه که بتونم ببینمت. اما باورم نمیشد به این زودی...

- هویج کوچولو ، دعای فرشته ها زود براورده می شه . ( پس همیشه دعا کن )

- خوب ، چرا نمیای تو؟؟؟ آب هویج می خوری؟؟؟

- هان ؟؟؟ از چه نوعش؟؟؟

- از نوع خوبش . نترس... بیا تو...

سفر نیلوفری سیب کوچولو ، خیلی کوتاه بود . تا به خودش اومد دید رو تپه ، کنار کبوتراس و آفتابم داره غروب میکنه...

دوباره یه نسیم خنک وزیدن گرفت و این بار خلوت کبوترا رو بهم زد. همه پر کشیدن و بالا رفتند.

سیب نگاشون کرد و گفت :

خوش به حال کبوترا که پرواز می کنن.

آهای کبوترا... سلام منو به هویج کوچولو برسونین...بهش بگین دلم براش تنگ شده... بهش بگین به یادم باشه... بهش بگین...

سیب کوچولو با تمام وجودش برای  کبوترا دست تکون داد و هی یه چیزایی پیش خودش زمزمه میکرد.

تنها یادگار از این سفر ،‌یه قطره اشکی بود که گوشه چشمش جا خوش کرده بود...

نظرات 3 + ارسال نظر
ارامیس یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:04 ب.ظ http://www.mem00l.blogsky.com

به من میگفت: انقدر دوستت دارم که اگر بگویی بمیر‌ ، میمیرم... باورم نمی شد... فقط یک امتحان ساده به او گفتم بمیر...! سالهاست در تنهایی پژمرده ام... - کاش امتحانش نمی کردم.


میبینمت

پل دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:28 ق.ظ http://www.pol999.blogfa.com

سلام
متن جالب و زیبایی بود
واقعا تحسینتان میکنم
هان ای عقاب ......
آنجا ببر مرا که ............
بدرود

پویا چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:12 ب.ظ http://www.pesareshikamo.blogsky.com

اشک ؟
خیلی زیباست مگه نه ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد